اين روزا چيز زيادي براي نوشتن ندارم همش حرف گذشته اس كه هرجوري مي خواي ازش فرار كني دنبالت مياد بعضي موزيكا آدمو يه جورايي غمگين مي كنن مثل همين:؛ كي اشكاتو پاك مي كنه؛ بعضی موزیکا آدمو یاد بعضی ها میندازن... بعضی هایی که تو گذشته موندن... اگه سراغشونم نری خودشون میان سراغت مثل همین موزیکه که وقتی گوش میکنم خود بخود یاد بعضی ها میفتم.!!! ---------- بعضي وقت ها فکر مي کنم همه چيز يک خواب است، چيزي ترکيب از کابوس و رويا... هنوز دلخوشم که بيدار مي شوم، دلخوشم که بر مي گردم به کوچه هاي هفت سالگي، به گريه ي زار زار روز اول دبستان. هنوز دلخوشم که بر مي گردم. بر می گردم به خاله بازیهای اول صبح تو کوچه با دخترای همسایه... زندگي انگار فقط دلخوشي بود، دلخوشي براي چيزي که نمي دانستي چيست، نمي دانستي کي مي آيد ولی هِی می آید... مي روي، مي روي، مي روي با اين اميد که یه روز برمي گردي، بزرگتر میشوی، بزرگتر آنقدر که اینروزا برایت میشوند خاطره!!! زندگی میکنی با اين اميد که بيدار مي شوي، با اين اميد که دستي بازويت را تکان مي دهد و بيدارت می کند، صبح يکي از همين روزها بيدارت می کند. برايت لقمه ي صبحانه مي گيرد، چاي را شيرين مي کند، نوازشت مي کند و مي بيني که سال ها پيش است، صبحي خنک، حياط و حوضي پر آب... و صداي مادرانه ي صبح روحت را پالايش مي دهد، و هفت سالگي، هفت سالگي، هفت سالگي است... بعضي وقت ها فکر مي کنم همه چيز يک خواب است... روياها و کابوس ها در خواب مي گذرد، در خواب بازويت را تکان مي دهند، در خواب چايت را شيرين مي کنند، در خواب لقمه هاي نان را ميان دست هايت مي گذارند... ***اون دختر کودک درونم هست که همیشه شاده، آتیشپاره، جلو آیينه می رقصه، گاهی هم حرصمو با کاراش در می یاره... دلم براش تنگه....................***
حرفهایی است برای گفتن که اگر گوشی نبود نمی گوییم. و حرفهایی است برای نگفتن حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند. و سرمایه ماورائی هر کس به حرفهایی است که برای نگفتن دارد. حرفهایی که پاره های بودن آدمی اند. و بیان نمی شوند مگر آنکه مخاطب واقعی خویش را بیابند.